no-img
آیت الله سید علی محقق داماد

زندگی نامه - آیت الله سید علی محقق داماد


pic
آیت الله سید علی محقق داماد

صفحه جدا

زندگی نامه


آیت الله ســید علی محقق داماد در بیســتم جمادی الاولی ســال ۱۳۶۱قمری برابر با پانزدهم خردادماه ۱۳۲۱ هجری شمسی در شهر قم به دنیا آمد. پدر ایشان مرحوم آیت الله سید محمد محقق داماد و مادرشان دختر مرحوم آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزۀ علمیۀ قم است. وی فرزند سوم آیت الله سید محمد محقق داماد و از اساتید بزرگ و مورد احترام حوزه علمیه قم است.

با رحلت آیت الله سید محمد محقق داماد، ایشان در سال۱۳۴۸ امامت جماعت مسجد بازار شــهر قم را بر عهده گرفت و در کنار آن به فعالیتهای اجتماعی همچون تأســیس صندوق قرض الحسنه ذخیره علوی، انجمن تکفل و سرپرستی ایتام، ایجاد شهرک ها و خانه های ارزان قیمت برای نیازمندان، مسجد و مدرسۀ علمیۀ المهدی، بیمارستان۲۰۰ تخت خوابه ولیعصر (عج) پرداخت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عهده دار کار بازنگری و تدوین قوانین قضایی شد و در این راستا دفتر تحقیقات و مطالعات دادگستری را با عضویت جمعی از فضلای حوزه و قضات و حقوقدانان پرسابقه دادگستری تشکیل داد. ایشــان همچنین در سالهای آغازین جمهوری اسلامی در صحنۀ سیاست فعال بود و در جلســات شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت می کرد و عضو شورای تدوین قوانین و از اعضای فعال جامعه مدرسین بود که البته چند سال پیش به دلیل پارهای مسائل از عضویت جامعه مدرسین کناره گیری کرد.

آیت الله سید علی محقق داماد از سال ۱۳۶۰تا ۱۳۷۰عضو شورای عالی مدیریت حوزۀ علمیه قم بود و خدمات ارزشمندی را به ثمر رسانید.

ایشان آخرین دورۀ تدریس اصول مرحوم والدشان (آیت الله سید محمد محقق داماد) را تحت عنوان «رشحات الاصول» تقریر و در دو جلد منتشر کرده است. همچنین کتاب اصول فقه ایشــان به نام «تقریرالاصول» در ۴جلد چاپ شده است.

 

زندگینامه به بیان خود استاد، در قالب مصاحبه:

در ابتدا مایلیم از دوران تحصیلات خودتان برای ما بگویید. اینکه در چه سالی وارد حوزۀ علمیه شدید و اســاتید شما چه کسانی بودند و مرحوم والدتان در زمینۀ تحصیل شما چه نقشی داشتند؟

هنگامی طلبه شدم که حدودا دوازده سال سن داشتم. وقتی دوران تحصیلات ابتدایی ام تمام شــد، به تشــویق مرحــوم پدرم وارد حوزۀ علمیه شــدم. پدرم کتاب جامع المقدمات را از بازار خرید و آورد و به دســت من داد. نکتۀ جالب این اســت که من تا سن هجده سالگی شناسنامه نداشتم؛ چون مرحوم والد شناسنامه گرفتن از حکومت طاغوت را حرام میدانســت. شبهه میکرد و شناسنامه داشــتن را تابع حکومت بــودن میدانســت. در هجده سالگی برای خودم و اخوی ام شناسنامه گرفتم. آن موقع آقای نجفی معاون ثبت احوال و آقای زاهدی رئیس بود. وقتی مرحوم والد کتــاب جامع المقدمات را به من داد، ســالها نپرسید که چه میخوانم و چه کار میکنم. ادامۀ تحصیل و کم و کیف آن را بر عهدۀ خودم گذاشت. یادم هست وقتی امتحان خارج دادم، یکی از ممتحنین آقــای روحی یزدی بود. عصر آن روز با مرحوم والدم دیدار کرد و به ایشان به شوخی گفت: «امروز سید علی آقا نزد ما بود و امتحان خارج داد. از خودت هم بهتر می شود». اینکه والدم از کم و کیف تحصیلات حوزوی ام سؤالی نمیکرد، شــاید به خاطر اعتمادی بود که به من داشت. هیچ وقت نمی پرسید که با چه کسی مباحثه میکنم یا نزد چه کسی درس میخوانم و… . دورۀ سطح حدودا شش سال طول کشید؛ یعنی از سال ۱۳۳۲ درس حوزه را شروع کردم تا اینکه در سال ۱۳۳۸ بــه درس آیت الله بروجردی رفتم. جزوه درس ایشــان را هم نوشتم که کتاب القضاء بود. قبل از آن به مسجد امام حسن عســکری علیه الســلام میرفتم و جلد دوم کفایه را خدمــت آیت الله منتظــری میخوانــدم. وقتی درس تمام میشد، همراه ایشان از مسجد امام راه می افتادیم و به مســجد اعظم می رفتیــم و درس آیت الله بروجردی را شــرکت میکردیم. مرحــوم آیت الله منتظری در طول مسیر صحبت و بحث میکرد. در مسجد اعظم هم خیلی صحبت میکرد و نمی گذاشت به درس آیت الله بروجردی گوش بدهیم! انسان خوش صحبتی بود و مباحث درسی را دائم شــرح میداد. ایشان بســیار مورد عنایت مرحوم آیت الله بروجردی بود. با مرحوم آیت الله منتظری از همان دوران نوجوانی مأنوس بودم.

اساتیدتان را چگونه انتخاب می کردید؟

حوزۀ علمیه در قدیم مثل الان نبود. هر کســی که طلبه میشد، خودش باید دنبال استاد میرفت. من هم برای تحصیل ادبیات و دروس مقدمات اساتید مختلفی دیدم. یکی از هم مباحثه ای هایم طلبه ای قزوینی بود که به تبع آشــنایی با او، یک اســتاد قزوینی به نــام آقای محمدی هم پیدا کردم که هنوز هم در قید حیات اســت. انســان بســیار فاضل و خوش ذوقی بود و من از همان سالها به ایشان ارادت داشــته ام. کلاس درسش هم به طور منظم برگزار میشــد. ســالها بعد هر بار که میخواستم برای دیدن ایشــان به قزوین بروم، نشد. تا اینکه آقای رحمت، سمیناری دربارۀ خمس در شمال برگزار کرد. به من تلفن کرد و من گفتم که چندان اهل سمینار رفتن و سخنرانی کردن نیســتم.

در دورۀ ریاســت جمهوری ســید محمد خاتمی بود. آقای رحمت هر چه اصرار کرد، من نپذیرفتم؛ تا اینکه آقای خاتمی(رئیس جمهور اسبق) را وادار کرد با من تماس بگیرد. به هر حال پذیرفتم و در سمینار شرکت کردم. وقتی آنجا رســیدم، دیدم که سخنرانی افتتاحیه را بر عهدۀ من گذاشــته اند. بحث خمس را در آن جلسه مطــرح کردم؛ مبنی بــر اینکه در خمس امتیــازی برای سادات نیســت. اینکه مشهور شده به سید سهم بیشــتری تعلق میگیرد، غلط است. فقط اینکه به سید فقیر نمی توان زکات داد و آن هم به نشانۀ احترام به پیامبر و نسل ایشــان است. در واقع به احترام پیامبر صندوق سادات از صندوق دیگران جدا شــده اســت؛ اما هیچ چیز اضافه ای به آنان تعلق نمیگیرد. چیزی که به آنان تعلق میگیرد در حد رفع فقر مثل رفع فقر ســایر امت اسلامی است. نکتۀ دومی که بیشتر روی آن تأکید کردم، این اســت که خیلی ها می گویند خمس در زمان پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین تا امام زین العابدین(ع) نبود. بعدها در زمان صادقین مطرح شد. در حالی که چنین نیســت و شــواهدی در دست داریم که در همان زمان پیامبر(ص) خمس وجود داشــت. خود پیامبر نماینــده ای به یمن فرســتاد و یکی از دســتورات ایشــان پرداخت خمس بود. البته باز برخی میگویند که خمــس در آن زمان فقط خمس غنائم بــود و نه ارباح مکاســب. در حالی که پیامبر وقتی نمایندۀ خود را به یمن فرســتاد، دستور داد که خمس جمع آوری کند؛ در یمن که جنگی در کار نبود! در آن سمینار این قضیه را مطرح کردم. به خاطر دارم که از جمله کسانی که در آن سمینار حضور داشتند، آقای اسدالله بادامچیان از اعضای حزب موتلفه بود. به هر حال وقتی سخنرانی میکردم، دیدم آقای محترمی رو به رویم نشســته و به دقت به صحبت هایم گوش میدهد. او را نشــناختم. ســخنرانی که تمام شــد، بالا آمد و گفت: «آقای محقق، مرا شــناختید؟» گفتم: «نه، متأسفانه!» گفت: من محمدی هستم. همان استاد قزوینی در دوران نوجوانی ام بود. به ایشان گفتم: «آقا، اگر شما هم جای من بودید و کسی مرا پشت تریبون معرفی نمیکرد، شــما هم مرا نمی شناختید.» به هر ترتیب پس از ســالها اســتاد خــودم آقای محمدی را دیدم. باز پس از چند سال، شخصی به رحمت خدا رفت و در مســجد رفعت برای او مجلس ختم گرفتند. من هم در آن مراسم ختم حضور داشتم و مجددا آقای محمدی را دیدم.

با چه کسانی هم مباحثه بودید؟

هم مباحثــه ای مــن در دوران تحصیــل در دورۀ ســطح آقای غلامرضا سلطانی اشــتهاردی بود. مطول را به همراه ایشان نزد آقای شیخ ابوالقاسم نحوی از اســاتید نحو و بخــش دیگر مطول را نزد مرحوم آقای رضوانی خمینی خواندم. معالم را نزد آقا شیخ هادی بروجردی و آقا مهدی لاجوردی فرا گرفتم. لمعتیــن را نزد مرحوم آی تالله ســتوده خواندم از اســاتید کم نظیر روزگار ما به شــمار که واقعــا می آمد. بســیار متدین، معتقــد و منظم در درس بود و درسش هیچگاه تعطیل نمیشد. بخشی از قوانین را نزد مرحوم آقای شب زنده دار و مکاسب محرمــه را نزد مرحوم آیت اللــه اردبیلی خواندم. معروفترین درس مکاسب آن زمان، درس مرحوم آیت الله مشــکینی بود. پســرعموی ما هم درس ایشــان میرفت. مدتی در جلســات درسشــان حاضر شــدم؛ اما احساس کردم قانعم نمیکند. یکبــار به مرحوم والدم گفتم: «آقای مشــکینی استاد معروف مکاسب است؛ اما درسش مرا قانع نمیکند. نمیدانم چه کار کنم». آن موقع آیت الله بهشتی مدیر مدرسۀ دین و دانش بود. مرحوم والد به من گفت: «اگر بتوانی آقای بهشــتی را راضی کنی به تو درس بدهد، اســتاد خوبی است». من هم نزد آیت الله بهشــتی رفتم و اصــرار کردم که درس مکاسب بگوید. لذا بخشی از مکاسب را نزد ایشان خواندم. انصافا درسشان از زمین تا آسمان با دیگر اساتید فرق داشت. قسمت بیع مکاسب را از مرحوم آقا شیخ ابوالفضل خوانساری فرا گرفتم. جلد اول کفایه را هم نزد آقای جبل عاملی و جلد دوم را نزد آیت الله منتظری خواندم.

درس خــارج نــزد کــدام یــک از بزرگان می رفتید؟

درس خارج فقه را نزد مرحــوم دایی ام، آیت الله شــیخ مرتضی حائری و درس خارج اصول را نزد مرحــوم والدم میرفتم. پس از مدتی درس خارج فقه مرحوم والد را هم شرکت کردم. اساتید خارج من همین دو نفر بودند. در آن زمانی که سطح می خواندم مقداری از شرح منظومۀ سبزواری را نزد شهید مفتح و بعدها جلد سوم شــرح اشــارات را نزد آیت الله جوادی آملی خواندم.

استاد شــما در تفســیر قرآن چه کسی بود و چطور شــد که به تدریس تفســیر قرآن علاقه مند شدید و این مسیر را دنبال کردید؟

اساتید تفســیر قرآن ندیدم؛ اما از بیست و شش سالگی کتب تفاســیر را مطالعه میکردم. بعدها در ماه مبارک رمضان در مسجد برای عموم مردم تفسیر قرآن میگفتم. در واقع هم تفسیر میگفتم و هم مطالب متفرقۀ اخلاقی و ذکر مصیبت و…. مقدار زیادی از درس تفسیر را در منبر برای تقریبا عموم مردم گفتم. یک بار وقتی آقای مختاری آمد کــه جزوات مرحوم والــد را از من بگیرد، لا بلای جزوات، دفتری به نام تفسیر بود که به اشتباهی به ایشــان دادم. روزی به من دربارۀ آن دفتر سؤال کرد و من با تعجب گفتم: «مرحوم والدم که درس تفسیر نمی گفت»! وقتی آن دفتر را آورد، دیدم که دفتر خودم است. تفسیر کل جزء سی ام قرآن در آن دفتر بود.ب عدا وقتی در شــورای مدیریت درس تفسیر را جزء درسهای جنبی قرار دادیم گاهی در یک روز، دو درس تفسیر می گفتم.

برسیم به مســئولیت شــما در شورای مدیریت حــوزۀ علمیه. اعضای آن شــورا چه کسانی بودند و چطور شد شما به عضویت آن شــورا درآمدید. سرانجام آن شورای اولیه چه شد؟

اولین شورای مدیریت متشــکل از ۶ نفر بود. دو نفر از طرف آیت الله شریعتمداری، دو نفر از طرف آیت الله گلپایگانی و دو نفــر از طرف امام. ظاهرا نمایندگان از طرف امام را مرحوم آیت الله منتظری تعیین کرده بود. یکی دو ســال این افراد بودند و کار خاصــی هم در حوزه انجــام ندادند. آن زمان عده ای گمان می کردند که چون انقلاب اسلامی در مملکت رخ داده، حوزه باید تحول عظیمی پیدا کند. به خصوص آیت الله مشکینی دو سه مرتبه در جلسه جامعه مدرسین از آنان مطالبه کرد که شما چه کردید؟ خروجی کارتان چه بوده است؟ تقریبا جامعه مدرسین به این نتیجه رسید که از این جمع آبی گرم نخواهد شد. جامعه مدرسین دخالت کردند. گفتوگوهایی با امام انجام شــد و بنا شد ســه نفر از طرف جامعه مدرسین هم به شورای مدیریت اضافه شوند. جامعه مدرسین این سه نفر را معین کرد: آقای ابطحی کاشانی و بنده و آیت الله فاضل لنکرانی. ما سه نفر به نمایندگی از جامعه مدرسین وارد شورای مدیریت شدیم و در واقع به آنجا کشیده شدیم. چند سالی عضو شورا بودیم تا وقتی جریاناتی که پیش بینی کرده بودم به وقوع پیوست و من استعفا دادم. آیت الله فاضل هم گفت اگر فلانی نباشد من هم استعفا میدهم. آقــای ابطحی هم همینطــور. قــرار امتحانات ســالیانه را هم همان زمان گذاشتیم. رنج بسیار بردیم و از طرف طلبه ها مورد هجمه قرار گرفتیم و آزار دیدیم. خانه های ۱۵خرداد، شهرک مهدیه، بیمارســتان ولیعصر (عج) و طرح جاده قم _ گرمسار همه از نتایج همان دوره اســت. همۀ زمین های شــهرک مهدیه متعلق به من بود. شــورا اوایل در حوزه اصلا مورد پذیرش قرار نمی گرفت. خیلی وقتها جلسات عمومی برای تشریح جایگاه شورا برگزار میشد. سخنران جلسات آیت الله فاضل و دبیر جلسات من بودم. در واقع من باید کنار ایشان می نشستم و موارد مورد نظر را به ایشان می گفتم.

کارهای اساســی و برنامه های بلند مدت شما در آن زمان چه بود؟

ما در جمع شورا طی سالها برنامه هایی را تدوین و اجرایی کردیم و پیشــرفت های خوبی داشتیم. بعد از اســتعفای من آقای مؤمن وارد شورا شد و اذعان داشت که بهترین کار ادامه روند برنامه هایی اســت که ما بنــا نهادیم؛ ولی مســئله این بود که دوســتان ما از جزئیات برنامه ها بی اطلاع بودند. چون مــن از ابتدا برنامۀ مفصلــی را به طور کلی مدون کرده بودم اما به صورت برنامه های کوچکتر و به تناوب در شــورا مطرح کردم و ســایر اعضای شورا هم می پذیرفتند و تصویب میشد. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد. آیت الله خامنه ای در ابتدای درس در آغاز سال، ســخنرانی مفصلی کرد و ظاهرا نــه مطلب را در رابطه با شــورای مدیریت حوزۀ علمیۀ قم مطرح کرد که آقای مهاجری در روزنامه جمهوری به این مسئله به طور گسترده پرداخت تحت عنوان انتقاد از شــورا و کاستی های شــورا که این انتقاد است مورد خوش آمد خیلی ها قرار گرفت. حدود یــک ماه بعــد مقام معظــم رهبری همه اعضای جامعه مدرسین را دعوت کرد. در آن دیدار آقایان مشــکینی و فاضل و برخی آقایان دیگر به تعریف و تمجید از بیانات ایشان پرداختند و ابراز امیدواری کردند که از رهنمودهای ایشــان حوزه متحول شــود و به پیشرفت دســت پیدا کند. من هم که بچه آخوند بودم و ســرم برای این مســائل درد میکرد، در پایان صحبت های ایشان گفتم: آقایان فرمایشاتشــان را فرمودند ولی بعضی از این نه مطلبی که شما فرمودید انجام شده و شما بی خبرید؛ برخی برنامه ریزی شــده و در مســیر اجرایی شدن هستند و برخی مطالب هم نادرست و قابل اشکال است. ایشان فرمودند: «مثلا چه؟» گفتم: «شما در یکی از بندهای نه گانه گفتید که شــورا باید برای طلبه هایی کــه در جبهه حضور داشته اند و تحصیلشان دچار اختلال شده فکری کند. منظور شما چیست؟ اگر مقصودتان این است که شورا درس نخوانده ها را درس خوانده اعلام کند، شورا این امکان را ندارد که تصرف تکوینی کند؛ اما اگر بحث مالی و پرداخت شهریه به این طلاب مقصودتان بوده، نصف مملکت بنیاد مستضعفان در اختیار شماســت. میتوانیــد از همان منبع شهریه شان را پرداخت کنید». ایشــان گفتنــد: «نــه منظــورم این اســت که شــورا برنامه های طویل المدت داشــته باشد که چشــم انداز فعالیتها و رویکرد شــورا را نشــان دهد». گفتــم: «ایــن کار را کرده ایــم؛ اما وقت طولانــی برای ارائه، خدمتتــان می طلبد». قرار گذاشتیم دو هفته بعد شورای مدیریت با ایشان دیدار مجدد داشته باشد. همانطور که عرض کردم من اشــراف کامل بر برنامه های شورا داشتم و میدانستم مقصد این جریان کجاست؛ اما سایر دوستان نمی دانستند. من برنامه ها را شخصا تدوین کرده بودم که اهداف و برنامه های سالیانه در آنها مشخص شده بود. از همــه برنامه ها کپی گرفتم و در حین گفت وگو به تفصیل در باب آنها ســخن گفتم. ایشان هم هر اشــکالی وارد میکردند در همان جا پاســخ میدادم.

جلسه طولانی شد. من یک ساعت و نیم صحبت کــردم تا جایــی که ایشــان به شــوخی گفتند: «ماشــاءالله آقای محقق که فرصــت حرف زدن به من نمیدهد. بیانش هــم به آقایش نرفته که بگذارد من کمی حرف بزنم». گفتــم:ـ نـه، صحبت من که تمام شــد. شــما هر اشــکالی دارید مطرح کنیــد. برنامه ها را به تفصیل تشریح کردم. گفتم: «این برنامه ها یک روز و دو روزه تدوین نشــده. کپی برنامه ها دست شماســت و اصــل برنامه هــا را هــم آورده ام که کهنگی کاغذهایش شــاهد مدعای من است.» بعد ایشان گفت: «بله راست می گویید. آنچه من فکر میکردم انجام شــده است. فقط یک نکته باقی مانده است». گفتم: «چه نکته ای؟» گفت: «شما در برنامه  ها مثلا دوره های تخصصی قضا را در نظر گرفتید، امــا باید به دورۀ کارآموزی هم می پرداختیــد.» گفتم:  نه، کارآمــوزی وظیفه حوزه نیست. هیچ نهاد علمی دورۀ کارآموزی ارائه نمیکند. کارآمــوزی مربوط به نهادهای اجرایی اســت که قصد اســتخدام افراد را دارنــد. مثلا دادگستری یا هر نهاد دیگر به تناسب حوزه فعالیت خودشان دورۀ کارآموزی برگزار میکنند». ایشان دیگر چیزی نگفت. بعــد من گفتم: «خوب الان میخواهید در روزنامه ها بنویسید اعضای شورا به حضور شرفیاب شدند و ایشان رهنمودهایشان را فرمودند؟» گفتند: «نه نه، هر چه شما بگویید»! به آقای حجازی که کل جلسه را هم ضبط کرده بود، گفت که متنی مطابق نظر آقای محقق تهیه کنید و متن نوشته در جلسه رسانه ای شد. از در که خارج شدیم در مسیر بازگشت آقای سید جعفر کریمی که یکی از اعضای شورا و اصحاب متعصب آقای خامنه ای بود، به من گفت: «آقای محقق، خدا پدرت را بیامرزد که امروز آبروی ما را خرید.

پس چرا شــورای مدیریت حــوزه را رها کردید و استعفا دادید؟

علت داشت. اتفاقا آقای امینی نجف آبادی بعد از استعفای من در جلسه جامعه خیلی اصرار داشت که دلیل استعفایم را بیان کنم. گفتم: «من قبلا گاهی که خسته میشدم برای استعفا استخاره میکردم؛ اما خوب نمیآمد. این دفعه استخاره کردم و این آیۀ شریفه آمد: «فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَیْنًا فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا» این آیه به من دســتور داده علتش را بیان نکنم. واقعا هم قابل بیان نبود؛ چون گفتوگوها و جریاناتی پیش آمد که من به شم فقاهتی، پیشبینی هایی کرده بودم و در مشهد استخاره کردم که این آیه آمد. بعد از آن به قم آمدم و استعفا دادم. شاید تهدید به استعفای آقای فاضل و آقای ابطحی هم برای تحت فشــار قرار دادن من برای ماندن در شورای مدیریت بود. من از ســال ۱۳۶۰وارد شــورای مدیریت شدم و بعد از یک دهه حدود ســال ۱۳۷۰استعفا دادم. بعد از آن خیلی ها پیگیر بازگشتم به شورا شدند و طــرح جدید را برای تعیین افراد مطرح کردند. انتخابات برگزار شد و بیشترین رأی هم متعلق به من بود که چهارده رأی داشــتم و بعد از من آقای مکارم یازده رأی داشــت. با این حال بازگشت به شورا را نپذیرفتم و تا پایان آن دوره هم جای من را در جلسات خالی گذاشتند.

نکات و مطالب جالب و قابل تأملی را بیان کردیــد. بپردازیم به تقریــرات دروس فقهی.  شــما ظاهرا تقریراتــی بر «تحریرالوســیله» حضــرت امام دارید. اگر ممکن اســت در این باره مطالبی را بیان کنید.

من هر شــب به اندازۀ بحث و درس فردا مطالعه میکنــم و بعد، مطالعاتــم را تنظیــم میکنم و مینویســم و برای تدریس فردا آماده میشــوم. وقتی تدریس از روی نوشــته باشد، مباحث سر جلسه منظم تر بیان میشــوند. به هر حال بیان درسهــا باید به دنبالۀ متنی باشــند که طلبه ها بدانند فردا چه مباحثی مطرح میشود و در همان زمینه مطالعه کنند. در زمان قدیم، متن درســی فقط «شــرایع» بود و بحثها طبق شرایع مطرح میشد. بعد از دورۀ مرحوم آقا سید محمدکاظم یزدی، بســیاری از مباحث درســی طبق کتاب «عروهالوثقی» گفته میشد. بعضی از بخشهای «عروهالوثقــی» خیلــی کامــل اســت و بعضی بخشها ناقص.  مرحوم آقا ســید ابوالحســن در «وسیله» بخشهای کامل را خلاصه و بخشهای ناقــص را تکمیل کرد. پــس از آن مرحــوم امام بخشهایــی را که ناقص بود تکمیل کرد و اســم آن را «تحریرالوسیله» نهاد. ما تا آنجایی که عروه الوثقی داشته، همراه عروه پیش رفتیم و آنجایی که عروه نداشته، از کتاب الوسیله و تحریر الوسیله استفاده کردیم. تقریــرات ما تا آنجایــی که کتاب عــروه الوثقی داشــت، پیش رفت و حتی بخشهایی از کتاب الحج که عروه داشت، طبق همان کتاب گفتیم. از آن بخشهایی که عروه نداشت، به سراغ تحریر الوســیله آمدیم. وقتی تقریرات آمادۀ چاپ شد، مؤسسۀ تنظیم و نشــر آثار امام بنا گذاشت آن را چاپ کند. ما ناچار شــدیم که آن قسمتی را هم که طبق عروه الوثقی گفتــه بودیم، طبق تحریر الوسیله تدوین کنیم تا همۀ تقریرات از روی تحریر الوسیله و اثر امام خمینی باشد.

درس خــارج اصول مرحــوم والدتان را چطور؟

من هم درس خارج حاج آقا شیخ مرتضی حائری را تقریر کــردم و هم درس خــارج مرحوم والدم. البته در دورۀ ســطح، درس آیت الله بروجردی را هم تقریر کرده بودم؛ اما وقتی برای امتحان درس خارج رفتم، اعضای دفتر ایشان تقریرات را از من گرفتند و تا الان نمیدانم با آن تقریرات چه کردند.

شما در چه سالی در درس خارج مرحوم آقا شیخ مرتضی حائری شرکت کردید؟

از سال۱۳۳۹

از چــه ســالی خودتــان درس خــارج را شروع کردید؟

در سال ۱۳۶۴درس خارج را شروع کردم.

از ارتباط خود با دایی تان مرحوم شــیخ مرتضی حائری برای ما بگویید.

در اوایل انقلاب یک موضــوع مورد نیاز بود و آن کتاب القضاء اســت. در ایام فوت ایشــان مراسم ختم در برخی از مســاجد قم برگزار میشــد. ما هــم معمولا به مســاجد مختلــف میرفتیم و به کارها رسیدگی میکردیم. یک شب که به منزل برگشــتم، بچه ها گفتند آقا، طلبۀ سیدی امروز سه مرتبه آمد و ســراغ شما را گرفت. تا آن موقع آن سید را نمی شناختم. صبح فردای آن روز آمد و گفت:  من در زمان حیات مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری با ایشان مأنوس بودم و گاهی به منزلشــان میرفتم. دیشب ایشــان را در خواب دیدم و در عالم خواب به همان شکل پای کرسی رفتم و نشستم و بعد از مدتی بلند شدم که بیایم، به من فرمود فلانی پیغامی بهت میدهم. برو و آن را به علی آقا بگو! گفتم آقا، خود ایشان خدمت شما میآید. گفت نــه، میخواهم تو بروی و بگویی». مطالبی را از قول ایشان در خواب گفت. تا اینها را گفت، فوری نظرش را متوجه شدم. صبح شنبه که به درس رفتم، به طلبه ها گفتم من مأمور شدم این بحث درسی را ترک کنم. بحث کتاب القضاء را ترک کردم و به جای آن کتاب الصوم را شــروع کردیم. پس از مدتی همان سید، سراغ من آمد و دربارۀ مسند قضاوت میخواست با من مشورت کند. بــه او گفتم: «آن خواب را یادت هســت؟» گفت: «بله، یادم هست». گفتم:  گمان میکنی مرحوم دایی ام چرا مــرا از تدریس کتاب القضاء نهی کرد و چرا تو را مامور به ابلاغ آن کرد؟» همین را که گفتم، منصرف شد و نرفت.

مرحوم آیت الله شیخ مرتضی، هم استادم بود و هم به هر حال دایی ام بود و نســبت به من خیلی اظهار لطف و محبت میکرد. بعد از فوت مرحوم والد، روز هفتم ایشان مراسم فاتحه ای در مسجد مراسم نزدیک ظهر تمام بازار برگزار شد. طبیعتا شــد. مرحوم داییام به من امر فرمــود که بروم و اقامۀ جماعت کنم. به محراب مسجد رفتم و نماز خواندم. مرحوم آیتالله صدوقی و مرحوم آیتالله روحالله خاتمی (پدر آقای سید محمد خاتمی) از استان یزد هم که برای مراسم فاتحۀ مرحوم والد به قم آمده بودند، در آن مســجد حضور داشتند. هر دو آمدند و پشــت ســرم اقتدا کردنــد و نماز خواندند. از آن روز گرفتار شدم و تا سالها بعد در همان مسجد اقامۀ جماعت میکردم. حدود سه ســال است که دیگر به آن مسجد نمیروم. در واقع از سال ۱۳۴۸امام جماعت مسجد مسگرها بودم؛ یعنی پس از فوت مرحوم والد.

آشــنایی شــما با مرحــوم آیتاللــه خاتمی و فرزندانش از کجا آغاز شد؟

آن زمان که به یزد میرفتیم، مرحوم آیت الله سید روح الله خاتمی با اصرار ما را دعوت میکرد و معمولا ظهرها در منزل ایشان بودیم. آن موقع آقای آقا سید محمد و بــرادرش آقای ســید محمدرضا خاتمی جوانان کم و سن و سالی بودند و پذیرایی میکردند. ریشۀ شــناخت ما هم از همان موقع شکل گرفت. آقای ســید محمد خاتمی بعدها به قم آمد و طلبه شــد. البته نسبت به ســنش دیرتر از ما طلبه شد؛ چون ما پس از کلاس ششــم طلبه شدیم و ایشان بعد از دورۀ دیپلم طلبه شد. در قم معالم را نزد من خواند.

ایشــان را چگونــه شــخصیتی ارزیابــی می کنید؟

من آقای ســید محمد خاتمی را انســان صالحی میدانم. در طول این چهل ســال پــس از پیروزی انقلاب، رؤســای جمهور مختلفی آمدند و رفتند. تنها رئیس جمهوری که در دولتش یک ریال دزدی نشــد، آقای ســید محمد خاتمی بود. وقتی آقای احمدینژاد بر سر کار آمد، خیلی دنبال این گشت که از دولت آقــای خاتمی چیزی پیدا کند و موفق هم نشد. سید علی خاتمی، برادرش سالها رئیس دفترش بود و در طول این ســالها کسی نتوانست حتی یک ریال از این خانواده تخلف پیدا کند. واقعا آقای ســید محمد خاتمی ســلیمالنفس و شریف است؛ خدا ایشان را حفظ کند.

حضرت آقا، دربــارۀ انگیزۀ خودتان از ایده و طرح ســاخت شــهرک مهدیه بــرای طلاب مطالبی برای ما بفرمایید.

از زمان قدیم وقتــی درس طلبگی میخواندیم، احســاس میکردیــم که حــوزۀ علمیه یکســری کمبودهایــی دارد. میدیدیــم طلبههــا وقتی به درس میآینــد و میبایســت بحــث علمی کنند، همۀ صحبتشــان دربارۀ زمین و خانه و مشــکلات معیشتی است. ســن ازدواج هم پایین آمده است. طلبههای نجف تا سی ســالگی هم ازدواج ســابقا نمیکردنــد. پس از پایــان دورۀ تحصیلاتشــان و شرکت در دروس خارج، به شهرشان برمی گشتند و ازدواج میکردند. در قم دیدیم که سن ازدواج پایین آمده است و طلبه ها در سن بیست سالگی و چه بسا کمتر ازدواج میکنند. اگر چه در جلســات درسی شرکت میکنند و مباحثات خودشان را دارند، اما فکرشان مشغول امور معیشــتی است. آن زمان به این فکر افتادم که اگر تعدادی خانه در قم ســاخته بشود که تا وقتی طلبه ها در قم هستند و باید باشند و نیاز به تحصیل دارند، از آن منازل استفاده کنند و اهل و عیال خود را به آنجا ببرند تا مجبور نشوند در قم خانه بخرند مفید اســت. این در دید من آرزویی بود که منازلی برای طلبه ها ساخته بشود تا دیگر این دغدغه ها را نداشته یا کمتر داشته باشند و بیشتر به درس و بحث خود بپردازند.

روزی مرحوم آیت الله صدوقی بزرگ، شهید محراب به قم آمده بود. هر وقت به قم می آمد، مرحوم آقای غروی، پسرخالۀ ما ایشــان را دعوت میکرد. یک روز که ایشان را به صرف ناهار به منزل دعوت کرد، به مناسبت دعوتشــان مرحوم والد و آقا دایی و من و اخوی ام آقا مصطفی هم دعوت شــدیم. مرحوم آیت الله صدوقی دیرتر آمد. وقتی رســید خواست عذرخواهی کند و توضیح داد که مشغول امور سند خانه ای بوده است. همان خانه ای که امروز درمانگاه قرآن و عترت شــده اســت. در آن زمان ساختمان ساواک بود. آیت الله صدوقی آن را خرید و سندش را به نام زد. یک مرتبه فیل من یاد هندوستان کرد و گفتم: «آقای صدوقی، میخواهید این ساختمان را چه کار کنید؟» گفت: «میخواهم آنجا مدرسه ای بسازم تا طلبه هایی که از یزد می آیند جایی داشته باشــند.» گفتــم: «آن را چند خریدیــد؟» گفت: «هفتصد هزار تومان»! گفتــم: «آقای صدوقی، انشــاءالله مبارک باشــد؛ اما طلبه هایی که از یزد میآیند و حجره میخواهند بالاخره در این مدارس مختلف قم، جایی برای سکونت پیدا میکنند.» با وجود مرحوم والد و مرحوم آقا دایی ام شــرحی در این باره شروع کردم و گفتم: «الان چیزی که مورد نیاز طلبه ها است، خانه اســت. شما این امکان را دارید. این خانه را بفروشــید و به جایش یک زمین بزرگتری در خارج از شهر خریداری کنید و آنجا را برای طلبه ها خانه سازی کنید… ». صحبت هایم در آن جلسه در حضور آن بزرگان خیلی جا افتاد و مورد اســتقبال قرار گرفت. همه کاملا تصدیق کردند. مرحوم آقای غروی خودش متولی مدرسۀ فیضیه بود. این صحبت ها مربوط به دوران قبل از انقلاب اســت. هم مرحوم آقای غــروی و هم مرحوم والدم و هــم مرحوم آقا دایی تصدیق کردند و همان وقت تصمیم گرفتند این ایــده را عملی کنند.

آیت الله صدوقــی آن ســاختمان را هفتصد هــزار تومان فروخت و کل زمین بنیاد صدوق را هشتصد هزار تومان خرید. نقشۀ آنجا را به مهندس بازرگان داد و آنها هم سراغ حجره سازی رفتند و آن چیزی نشد که توقع داشتیم. پس از پیروزی انقلاب که عضو شــورای مدیریت حوزه شــدم، این ایده را در ذهن داشتم. در شورا این ایده را مطرح کردم و پذیرفته شــد. به ســراغ این رفتم که زمینی را برای این منظور تهیه کنیم. به ادارۀ اوقاف رفتیم تا ببینیم زمین مناسبی دارد بــرای این منظور به مــا بدهد یا نــه. ادارۀ اوقاف زمینی را معرفی کرد که بعد متوجه شدیم آن زمین وقف اولادی اســت که به درد ما نمیخورد. زمین دیگری هم معرفی کردند که دردسر زیادی داشت. از خیر زمینهای وقفی گذشتیم. ذهنم رفت سراغ زمینی که اوایل انقلاب از دولت گرفته بودم. سابقۀ تصاحــب این زمین از دولت هم بــه دوران قبل از انقلاب برمیگردد. قبل از انقلاب وقتی شــهرک صفاشــهر را ساختیم، دنبال این بودیم که زمینی در امتــداد آن پیدا کنیم و این کار را ادامه بدهیم. آن کار را از بودجۀ صندوق ذخیره انجام دادیم. با رفقا و دوستان خودمان گشتیم و دیدیم این زمینِ بزرگ و ملکی مباح اســت. باید از ادارۀ کشاورزی و جنگل بانی اجــازه میگرفتیم. به تهران و اراک رفتم و پیگیر آن شدم. دیدم که نمیشود. تا اینکه انقلاب اســلامی به پیروزی رسید.

بعد از انقلاب اولیــن فرماندار قم آقای محمود هاشــمی، برادر کوچک آیت الله هاشــمی رفســنجانی بود. آقای محمود هاشمی در ابتدا طلبه و معمم و رفیق ما بود و بعد به دانشگاه رفت و مدرک دانشگاهی گرفت و به وزارت کشــور رفت و بخشدار قم در دوران قبل از انقلاب شــد؛ یعنی قبل از انقلاب که بخشدار قم بود، به مناسباتی با همدیگر ارتباط داشتیم و رفیق بودیم. همان موقع از این قضیه خبر داشت کــه من دنبــال آن زمین بودم و پیگیــر کارهایش شــدم، اما موفق نشــدم. بعد از انقلاب یک روز به مــن گفت هنوز هم دنبال آن زمین هســتی؟ من گفتم: «اگر بشود بله». گفت: «نامه ای بنویس»! من هم نامه را نوشتم و این نامه برای بررسی رفت در هیئت هفت نفــره که این هیئت باید آن زمین را واگذار کند. آن زمان قم، جزو اســتانداری اراک بود و مسئولین از اراک می آمدند و جلساتی در قم برگزار می کردند. اغلب جلســات هم در باب امور جنگ بود. خلاصه اینکه در آن جلســه آن هیئت هفــت نفره تصویب کردند که آن زمین (شــهرک مهدیه فعلی) به طول ۱۷۰۰متر به عمق دو و نیم کیلومتر برای من است. ســند آن به نام خود من خورد. قبــل از آن که در صفاشــهر زمینی گرفته بودم به راحتی میتوانستم در آن ساختمان سازی کنــم؛ اما زمین موجود در شــهرک مهدیه فعلی، چاله و پســتی و بلندی زیادی دارد و متوجه شدم که بــه درد این کار نمیخورد و تــا بخواهم که آن زمین را صاف کنم و برای ساختمان ســازی آماده کنم، هزینۀ زیادی میبرد. مدتی گذشت تا اینکه مرحوم آقای فاکر میخواست برای چاپخانۀ جامعه مدرسین جایی تهیه کند و به دنبال جا میگشت. به ایشان گفتم که بیا برویم آن زمین را ببینم به درد این کار میخورد یا نه. وقتی آنجا رفتم، یکمرتبه به ذهنم آمد که چرا همیــن زمین را به هر طریق ممکن برای ساختمان سازی طلبه ها مهیا نکنم؟ در شــورای مدیریت حوزه وقتــی دیدم که قضیۀ زمینهای ادارۀ اوقاف برای این منظور نمی شود، زمین شــهرک مهدیه فعلی را پیشنهاد دادم. یک روز اعضای شــورای مدیریت را بر سر زمین بردم. بــه آنان گفتم آیا موافقید که این زمین را تبدیل به شهرکی برای طلبه ها کنیم یا خیر. این طرح را در شورا تصویب کردیم و کارهای عمرانی در آن زمین شروع شد. برای ساخت و ساز شهرک مهدیه یک ریال هم از بودجۀ دولتی اســتفاده نکردیم. برای ائمۀ جمعۀ تمام شهرستانها نامه نوشتیم و طرح خودمان را اعلام کردیم که میخواهیم شــهرک بزرگــی برای طلبه هــای متأهل بســازیم. از آنان خواستیم که در این طرح مشارکت کنند و هر کسی به اندازۀ طلاب شهرستانش مساعدت نماید. به هر ترتیب ۱۱۷خانه در آنجا ساختیم. در همان زمان ۲۴ میلیون تومان بدهکار صندوق ذخیره شدیم. تأســیس صندوق ذخیره مربوط به دوران قبل از انقلاب اســت. ایــن ۱۱۷خانه مســکونی تا الان هم در شهرک مهدیه هستند و طلبه هایی در آنجا ساکن اند.

برای خیلی ها این ســؤال مطرح است که شــما با این همه ســابقۀ تدریس و مقام علمی و جایــگاه اجتماعی، چرا به ســراغ مرجعیت نرفتید و رساله ندادید؟

تعجب میکنم از بعضی آقایان که رساله مینویسند و اعلام مرجعیت میکنند. معنای اعلام مرجعیت مگر غیر از این است که ایها الناس، بیایید و بارتان را بــر دوش ما بگذارید؟ آیا این کار عاقلانه اســت؟ مگر چه تکلیفی در کار است که این آقایان به سراغ مرجعیت رفتند. بالفرض که هیچ مرجعی در زمان فعلی وجود نداشته باشد، مجوز برای تقلید از علما و بزرگان گذشته که وجود دارد.